دوسش دارم اما به کی بگم؟

 

slm

به وبلاگ من خوش اومدید. ناناس ها نظر یادتون نره ناسلامتی شما دوست جونی های من هستید هاااااااااااااااا...

مگه میشه کامنت نذارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پس کامنت نشه فراموش...هاااااااا...

نوشته شده در چهار شنبه 11 آبان 1398برچسب:,ساعت 22:5 توسط nikta|

slm به دوست جونی های خودم!!!

خوفین خوشملا؟؟؟

یه خبر توپ دارم براتون اگه خواستید میتونید s های عاشقونتون رو به این

شماره که اون اخر گذاشتم بفرستید تا

بذارم تو وبم!!!

09179331064

by..

نوشته شده در سه شنبه 19 مهر 1398برچسب:,ساعت 21:39 توسط nikta|

پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه
رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه
پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد..
پسرك پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به
من بسپاريد؟»
زن پاسخ داد: «كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.»
پسرك گفت: «خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را
هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر
خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت هاي
او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر
اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي
هستم كه براي اين خانم كار مي كند..»

نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:52 توسط nikta|

دردم این نیست که

او عاشق نیست

دردم این نیست که

معشوق من از عشق تهی است

دردم این است که

با دیدن این سردیها

من چرا دل بستم؟؟؟؟


نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:,ساعت 15:7 توسط nikta|

اولش فکر نمیکردم که دلمو ببرده باشی     

                                             یا دلم گول چشای مشکیت رو خورده باشه

اما نه!گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد

                                             میدونم دوسم نداری مثل روزای گذشته

من خودم خوندم تو چشمات،یه کسی اینو نوشته

                                           میدونم که فرقی نداره واست عاشق بودن من

میدونم واست یکی شد بودن و نبودن من

                                           اما قلب من یه دریاست پر از موج و تلاطم

ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم

                                          آخ که چه لذتی داره نازه چشمات و کشیدن

رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن

نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:,ساعت 14:57 توسط nikta|

معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره

علم بهتر است یا ثروت بخواند. پسر با

صدایی لرزان گفت: ننوشتیم

آقا..! پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی،

او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی

که دست‌های قرمز و باد

کرده‌اش را به هم می‌مالید، زیر لب می‌گفت:

آری! ثروت بهتر است چون می‌توانستم

دفتری بخرم و بنویسم...........

نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:23 توسط nikta|
 
 
دوست مرد بهتر است يا دوست زن...
آقا و خانومی که چند وقتی بود باهم ازدواج کرده بودن پس از مدتی اتفاقات جالبی واسشون
 رخ می ده
یه شب خانوم نمی ره خونه
فردا صبح در بازگشت به خونه آقا از خانومش سوال می کنه که دیشب کجا بودی ؟


خانوم هم جواب می ده که خونه ی یکی از دوستام بودم !!!
 

آقا بلافاصله بعد ازین جواب به 10 تا از بهترین دوستان خانومش تلفن می کنه و ازشون سوال می کنه که آیا خانومش دیشب پیش اونا بوده یا خیر ؟

همگی دوستان خانومه جواب می دن نه !!!!!

خب به همین راحتی می تونیم پی ببریم که خانوم ها دوستان خوبی نیستن و هیچ وقت نمیشه روشون حساب کرد

اما حالا چرا آقایون دوستان خوبی هستن و همیشه می تونین روشون حساب کنین
چند وقت بعد از این ماجرای آقا و خانومه !!!
 

 
آقا یه شب خونه نمی ره
 

و فردای اون شب در بازگشت به خونه این بار خانومه از آقا سوال می کنه که دیشب کجا بودی ؟
 

آقا بلافاصله جواب می ده که : خب، پیش یکی از دوستام بودم !!!

و خانوم بلافاصله به 10 تا از بهترین دوستای آقا زنگ می زنه و می گه که :
آیا آقا دیشب پیش اونا بوده یا خیر ؟

8 تا از دوستای آقا می گن که آره !!!!! آقا دیشب پیش ما بوده
و 2 تا هم می گن که هنوز هم پیش ماست !!!!! 
به همین راحتی می تونین نتیجه بگیرین که دوستان مرد خیلی قابل اعتماد تر هستن و همیشه می شه روشون حساب کرد
نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:19 توسط nikta|
نامه عاشقانه خیلی جالب (لطفا تا آخر بخوانید)
نامه یک پسر عاشق به دختر مورد علاقه اش، لطفا تا آخرشو بخوانید تا متوجه عشق پسر به دختر مورد علاقه اش شوید.

1- محبت شدیدی كه صادقانه به تو ابراز میكردم


2- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو


3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم


4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و


5- این احساس در قلب من قوت میگیرد كه بالاخره روزی باید


6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم كه


7- شریك زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار كوتاه بود اما


8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و


9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم


10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ كس نمیتواند تحمل كند و با این وضع


11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را


12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم


13- خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان كه


14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش


15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت كننده است اگر


16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم كه


17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش


18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت كه دارای كمترین


19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه


20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش كنم و نمتوانم قانع شوم كه


21- تو را دوست داشته باشم و شریك زندگی تو باشم .


و در آخر اگر میخواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره های فرد را بخوان!!!


 
نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:16 توسط nikta|

نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:4 توسط nikta|

 

coment میخوام

نوشته شده در سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:6 توسط nikta|

منو گذاشت ورفت... حتی فرصت نداد بپرسم چرا؟! همیشه همینطور بود هیچوقت بهم فرصت

نمی داد حتی واسه جبران... نخواست بمونه "رفت که به آرزوهاش برسه" اون جایی رو داشت

بره، من کجارو دارم؟! تا حالا به این فکر کردین که بخشیدن چقدر سخته؟ به ظاهر بخشیدی ولی

ته دلت یه چیز دیگه میگه. هنوزم داغش رو قلبم سنگینی میکنه بقیه میگن بذار بره اون اگه تورو

میخواست می موند ولی نمیتونم دست خودم نیس تحمل این یکی رو ندارم. این وبلاگم درست

کردم واسه همه اونایی که درد منو دارن دوس دارم وبلاگم با بقیه وبلاگا متفاوت باشه اینجا جای

من و تو هست منو تویی که بدجور دلمونو شکستن اگه متن و مطلبی خواستین کافیه فقط

موضوع بدین براتون میذارم فقط جون لیلا نظر یادتون نره باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بووووووووووووووس...

راستی اینم واسه اونی

که برا همیشه رفت***گفتی ما به درد هم نمیخوریم... ولی هیچوقت نفهمیدی که من تورو

واسه دردام نمی خواستم...***

نوشته شده در سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:14 توسط nikta|

 slmبه بروبچ

خوفید....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه چیزی بگم؟؟؟ لفطا ....اگه میشه....

به این یکی وبه هم بسرید....ok????

emo.loxblog.com

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت 14:4 توسط nikta|

 
 

 

دوتا رفیق بودن یکی ابادانی و یکی تهرانی.

ابادانیه اسمش ممد(محمد)بوده تهرانیه اسمش علی . اینا تو

خدمت باهم خیلی جورن طوریکه اگه دوساعت

هم دیگه رو

نبینن نگران حال هم دیگه میشن.

میگذره و این 2سال خدمت سربازیشون تموم میشه.

دم در پادگان موقع خداحافظی تهرانیه به ابادانیه میگه:ممد

خدمتمون تموم شد اما رفاقتمون هیچ وقت تموم

نمیشه.هر

وقت کار خوب خواستی بیا تهران.خودم بهت کار میدم.

ابادنیه هم میگه:من پول ندارم ام تو هر وقت زن خوب خواستی بیا

ابادان.خودم برات زن میگیرم.

تموم میشه و بعد ازسال تهرانیه هوس زن گرفتن میکنه.میره ابادان

سراغ خونه ی رفیقش ممد .

خونه رو پیدا میکنه.میبینه یه خونه ی ساده و فقیرانه و بدون

تشکیلاته.در میزنه دوستش میاد دم در و

سلام و احوال

پرسی و 1هفته تحویل گرم.بعد یه هفته تهرانیه به ابادانیه

میگه:ممد مگه قرار نبود برام زن بگیری؟

میگه :اره

تهرانیه میگه:پس بریم برام زن بگیریم؟

ابادانیه میگه:باشه بریم

میگردن تو دوست و اشنا و فامیل و غریبه تا واسه ی تهرانیه زن

بگیرن اما تهرانیه هیچ کدوم رو پسند

نمیکنه

بعد از چند روز موقع رفتن تهرانیه به ابادانیه میگه:ممد ناراحت

نباش تو به قول خودت عمل کردی اما من

پسند نکردم...

در همین موقع یه دختر از همسایگی ابادانیه میاد میره تو خونه ی

ابادانیه.دختر خوب و خوشگل     

وسنگین و... تهرانیه میگه:ممد من همین دختره رو میخوام

حالا دختره کیه ابادانیه میشده؟؟؟

نامزد ابادانیه!!!

ابادانیه میگه: باشه

با خانواده ها حرف میزنه با نامزده صحبت میکنه و بدون این که

تهرانیه بفهمه دست دختره رو میذاره تو

دست پسره و میفرستش میره.

1سال میگذره و پسره سیگاری شده افسرده شده گوشه گیر شده

یه روز مامانش میاد بهش میگه:زنت رو که دادی رفت حالا برو ببین

رفیقت بهت کار میده؟

ابادانیه وسایلشو جمع میکنه و میره تهران.دنبال خونه ی دوستش

میگرده.خونه رو پیدا میکنه

یه خونه ی بزرگ و زیبا و با تشکیلات و...

میره و زنگ در یا همون ایفون رو میزنه

یه نفر گوشی رو بر میداره میگه:کیه؟

ابادانیه میگه:علی منم.ممد.

تهرانیه میگه برو اقا من همچین رفیقی ندارم و گوشی رو میذاره

ابادانیه با خودش میگه:شاید من صدام عوض شده رفیقم منو

نشناخته.

دوباره زنگ میزنه میگه:علی منم ممد رفیق ابادانیت

دوباره علی میگه:اقا من اصلا رفیق ابادانی ندارم و گوشی رو

میذاره.

ابادانیه خسته و دل شکسته میره میشینه توی چمن روبه روی

ساختمون تا یه کم استراحت کنه که یهو چند

نفر میبینه که قیافشون به دزدا میخوره

با خودش میگه:الان اینا میان پول های منو میگیرن و کتکم

میزنن.چطوره خودم پول هامو بدم دیگه کتکه

رو نخورم

دزدا رو صدا میکنه میگه: اقا این پول برگشتن منه....اینم چند تیکه

نون واسه تو راهمه.شما اینو بگیرید

اما دیگه کتکم نزنید!

دزدا یه فکری میکنن و میگن:نه ما تازه دزدی کردیم.اصلا بیا این 50

هزار تومن هم مال تو.پول ها رو

میدن و میرن.

ابادانیه با خودش میگه:چطوره برم یه اصلاحی بکنم یه حموم

عمومی برم یه دست کت و شلوار هم بگیرم

برگردم ابادان

و به ننه ام بگم رفیقم به من کار داد من نخواستم نگم که رفیقم

نامردی کرد.

حموم میره و کت و شلوار هم میگیره و موقع برگشتن یه خانومی

واسش بوق میزنه که اقا بیا سوار شو

اقا بیا سوار شو

ابادانیه میگه :خانوم ولم کن تو رو به خدا.من تهرانی نیستم.بچه

شهرستانم زود گول میخورم.الانش هم از

همه گول خوردم شما دیگه اذیتم نکن...!

زنه از ماشین پیاده میشه و میگه اقا من از تیپ و قیافت خوشم

اومده میخوام برام کار کنی...کار میکنی؟؟

ابادانیه میگه :باشه و میرن اونجایی که زنه کار میکرده

زنه یه پوشاک زنجیره ای داشته.یه غرفش رو میده دست پسره.6

ماه میگذره و از برکت دست ابادانیه کار

و کاسبیه زنه

میگیره.زنه میاد بهش میگه:تو خوب واسه من کار کردی.اگه

میخوای بیا دخترم هم بگیر.قبول میکنه و

عروسی میکنه

و یه مدت میگذره...

بعد یه مدت زن ابادانیه بهش میگه:ممد یه مجلس شراب خوریه

بالای شهر میای بریم؟میگه باشه بریم.

میرن و میشینن یه گوشه ی مجلس

حالا اون گوشه ی مجلس کی نشسته بوده؟نامزد سابق ابادانیه

که حالا میشد زن تهرانیه با خود تهرانیه.

ابادانیه میگه ساقی اول من.میگن :بگو

میگه:

پیک اول رو بزنید به سلامتی رفیقی که قول داد و به قولش وفا

نکرد همه میزنن

میگه:

پیک دوم رو بزنید به سلامتی اون 3تا دزدی که به دادم رسیدن و

بهم پول دادن همه میزنن

میگه:

پیک سوم هم بزنید به سلامتی اون زنی که بهم کار داد و این

دختری که الان زنم شده همه میزنن

خب هرچی بود به تهرانیه پرونده بود دیگه

تهرانیه هم بهش بر میخوره میگه:ساقی دوم من

میگن:بگو

میگه:

پیک اول رو بزنید به سلامتی رفیقی که قول داد و به قولش وفا کرد

همه میزنن

میگه:

پیک دوم رو بزنید به سلامتی اون 3تا دزدی که دزد نبودن و من

فرستاده بودمشون همه میزنن

میگه:

پیک سوم هم بزنید.....قسم خورده بودم نگم اما میگه....پیک سوم

رو بزنید به سلامتی اون زنی که

 

مادرمه و دختری که خواهرمه...!!!


نوشته شده در پنج شنبه 17 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:0 توسط nikta|

 

www.pix2pix.org

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:52 توسط nikta|

 سر کلاس گفت کسی خدا رو دیده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !

استاد گفت کسی صد...ای خدا را شنیده ؟ همه گفتند : . . . نه . . . !

استاد گفت کسی خدا را لمس کرده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !

استاد گفت پس خدا وجود ندارد...

یکی از دانشجویان بلند شد و گفت :

کسی عقل استاد را دیده ؟ همه گفتند : . . نه .. !

دانشجو گفت کسی صدای عقل استاد را شنیده ؟ همه گفتند : . . نه . . !

دانشجو گفت کسی عقل استاد را لمس کرده ؟ همه گفتند : . . نه . . !

دانشجو گفت پس استاد عقل نداره !!!

نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:51 توسط nikta|
او هوايم را داشت كه پياده روها ليز و يخبندان بود بي هوا رفت بيهوا ماندم
 
چه هوايش امروز كه
 
پياده روها ليزويخبندان است درسرم پيچيده است.
  
ما ادمها همیشه صداهای بلند رو میشنویم، پررنگ ها رو میبینیم و کارهای
 
سختو دوستداریم! اما غافل از اینکه خوب ها آسون میان، بیرنگ میمونن و
 
بی صدا میرن
 
اگه يه خرتو رو بوس كنه بهتراز اينه كه يه بوس تو رو خر كنه !
نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:48 توسط nikta|

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

 

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 14:41 توسط nikta|

حتی جنازه ام برایش دردسر بود نیمه های شب مرا در عمق خاک گذاشت و رویم خاکی

نریخت و هراسان رفت...او غسلم نداد او حتی با آب خون هایم را نشست شاید او هم در

فلسفه غسل مانده!شب اولم بود و 1ساعت تنهایی سر کردم از خون هایی که روی گوشت

بی جانم بود لذت می برم به چشمهای نیمه باز که خشکش زده بود نگاه می کردم می

خواستم صورتش که قبل مال من بوده لیس بزنم هم مزه خوبش را بچشم هم صورتش را با

زبانم لمس کنم من دست داشتم ولی زبانم دوست داشت این کار را کند خبری از موجوده

نیمه زنده نبود بعد مردی آمد مردی که موهایش سفید نبود آمد مردی که موهایش سفید نبود و

کم سن و سال بود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود وتا به حال ندیده

بودمش امدو بالای سرم نشست نمی دانم به چه فکر می کرد بعد دقیقه ها جسمی که مال

من بوده را در اختیارش گذاشتم...

 

 

صبح مردم بالای سرم جمع نشدن آدمها مرا ندیدند هیچ کدامشان نمی خندیدند از کنار من رد

نمی شدند صدای قرآن می آمد صدای قرآن و گریه می آمد صدایی که نباید می آمد ولی

آمد.مردم بالای سرم نیامده بودند ولی حالا هستند زیر لبهاشان حرفهای عجیبی می زنند

وقتی مرا گذاشت و رفت پوشش داشتم همان لباسهایی که داشتم و حالا ندارم رویم پارچه

ای کشیدند که پوشیده باشم آنها نمی دانستند من مرده ام؟!هیچ دعایی برایم خوانده نشد

نمی دانم چرا نفرینم می کردند رویم خاک ریختند و لحد را چیدند و رفتند آنها رفتند مردمی که 

برایم دعایی نخواندند و رویم خاک ریختند و لحد را چیدند رفتند هوا تاریک شد سال ها

گذشت؟!استخوان هایم مانده بود همان مرد آمد همان مردی که نشانه هایش یادم نیست

خاک ها را کنار زد،نه می کند به استخوان هایم رسید از خاک جدا می کرد و در کیسه ای شل

می گذاشت کارش که تمام شد استخوان هایی که

قبل مال من بوده را با خود برد و می خواست در جای دیگر دفن کند

چطور می خواست دفن کند

این فکر او هم بود با همان کیسه یا استخوانهایم را روی خاک بچیند و بعد....چطور؟!

نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 14:28 توسط nikta|

غرورمو شکستم ببین حالا به کجا  رسیدم...

 

یه جایی که انتهاش معلوم نیست....

میخوام برم برم یه جایی که ارامش توش حرف اول رو بزنه....

محمدم عاشقانه میپرستمت

اما تو راست گفتی ما دیگه هیچ تعهدی نسبت به هم نداریم...

با هرکی هستی خوش باش اما بدون یکی اینجا هست که به یادته....

دلم خیلی شکسته....خیلی خستم....

۴روزه نخوابیدم

دلم میخواد به یه خواب ابدی برم

دیگه از دوری و دوستی خسته شدم....

آهای مردم روی احساسم پا نزارید لیز میخورید....

حتی اونم خوشحاله که از اسرات این جسمه خسته رها شده،حالا دیگه ازاده که بره،بره جایی که دیگه مجبور نباشه وقتی من خون گریه میکنم جای اشکو تو چشام پر کنه.اره!چون دیگه من گریه نمیکنم.

فقط... راستش فقط یه خورده سردمه!

دلم میخواد بخوابم،یه خواب اروم و ساکت،یه خواب طولانی ،شاید تا ابد...

نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 12:56 توسط nikta|

زندگي به من آموخت چگونه اشك بريزم...

 اما اشك به من نياموخت چگونه زندگي كنم..

زندگي به من آموخت درد و رنج چيست...

 ولي به من نياموخت چگونه تحملش كنم...

زندگي به من آموخت بي صدا گريستن را...

 پس تا هست......زندگي بايد كرد...

تا عشق هست......عاشق بايد بود...

 تا دوستي هست......دوست بايد داشت...

 تا دل هست......بايد باخت...

 تا اشك هست......بايد ريخت...

 تا لب هست......بوسه بايد كرد...

 تا معشوق هست......عاشق بايد بود..

 تا شب هست......بيدار بايد بود...

 تا هستي......بايد بود
نوشته شده در پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:45 توسط nikta|

پسره از دوستش پرسید من خوشگلم ؟

دوستش گفت : نه

گفت دوسم داری ؟

گفت : نه

گفت اگه بمیرم برام گریه میکنی ؟

گفت : اصلا

پسره چشماش پر از اشک شد هیچی نگفت . . .

دوستش بغلش کرد و گفت :

تو خوشگل نیستی ... زیباترین هستی

تو رو دوست ندارم ... چون عاشقتم

اگه تو بمیری برات گریه نمیکنم ... چون منم میمیرم


 

نوشته شده در پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:,ساعت 10:38 توسط nikta|

تو گناهی نداری اگه من عاشقت شدم 

 

اگه که دوست دارم تو رو این روزا بیشتر از خودم 

تو گناهی نداری اگه همش دلواپسم

وقتی که اسم تو میاد بریده میشه نفسم 

اگه میخوام با تو باشم اگر که آروم ندارم

نمی تونم گناهشو پای دل تو بزارم

تو بی گناهی عزیزم تقصیر این دل منه 

که داره با سادگی هاش آتیش به جونم میزنه

گناه تو نبود و نیست اگر که دل به تو دادم 

اگر که جز تو کسی رو توی دلم راه ندادم 

تقصیر این دل منه که گریه هامو می بینی

به پای تو می افتم و غرور من رو میشکونی

من از تو دلگیر نمیشم اگه تو دوسم نداری 

می دونی که عاشقتم نکنه تنهام بزاری 

اگه واسه خاطر تو دنیا رو بر هم می ریزم 

گناه این دل منه باید که این جور بسوزم


 

نوشته شده در پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:,ساعت 10:34 توسط nikta|

می خواستم داستان یکی از بی شعوری دخترها را برای شما بنویسم

پسر : موبایل پسر زنگ میزند

دختر : منتظر میشه ببینه کیه؟!!!

پسر : سلام چطوری عزیزم!!!

دختر :

پسر : چه خبرا کم پیدای دلم برات تنگ شده بود خوش گذشت

دختر : کیه!!!!

پسر : (با شوخی) دوست دخترم دیگه !!

دختر :

پسر : بعد از ۱۰ دقیقه که تلفن تموم میشه

پسر و دختر : جنگ جهانی ۴ شروع میشه

پسر : بابا باهات شوخی کردم یارو پسر بود

دختر : نه خیر دوست دخترت بود چرا تو که دوست داشتی با من بودی کثافت

پسر : بابا به پیر به پیغمبر داشتم باهات شوخی می کردم!!!!!!!!!

ولی دختر زیر بار نمیره و قبول نمیکه و پسر را ول میکنه

** اگه جای دختر و پسر را اینجا عوض میکردیم پسر قبول میکرد.

پس عامل بدبختی اینجا دختر می باشد

نوشته شده در چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:48 توسط nikta|

قبل از ازدواج

پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم.

دختر: میخوای از پیشت برم؟

پسر: حتی فکرشم نکن!

...دختر: دوسم داری؟

پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!

دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟

پسر: نه! برای چی میپرسی؟

دختر: منو میبوسی؟

پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.

دختر: منو میزنی؟

پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمی ام؟!

دختر: میتونم بهت اعتماد کنم؟!

پسر: بله.

دختر: عزیزم!

بعد از ازدواج

از پایین به بالا بخون.

نوشته شده در چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:44 توسط nikta|

slmبه دوستای ناناسم

خوفین؟؟؟

بچه ها من دیگه داستان پیدا نمیکنم که بخواهم بذارم تو وبم اگ شما داستانی رو دارید بذارید

تو کامنت های خصوصی تا من بذارم تو وبم

mi30

by..

 

نوشته شده در جمعه 6 آبان 1390برچسب:,ساعت 13:27 توسط nikta|
 

 

چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 16:9 توسط nikta|

انشائ یک بچه دبستانی درباره ی ازدواج

هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه شدی برایت یك زن خوب

می گیرم.

تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش به اندازه استادیوم آزادی

برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان

همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر

خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فكری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه

به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند كه كارشان به تلاغ

كشیده شده و چه بسیار آدم های كوچكی كه نكشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر كسی از شوهرش سكه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید

من تا حالا كلی سكه جم كرده ام و می خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به

ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ كس را خوشبخت نمی كند. همین خرج های ازافی باعث می شود كه

زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار

می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی كم بوده كه نتوانسته

خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ایم كه بجای شام عروسی چیپس و

خلالی نمكی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش

خش هم می كند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن

دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یك زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و

اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر

زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یك

خانه درختی درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست.. از آن موقه خاله با من

قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می كند بعد آشتی می كند ولی اگر دعوا كند بعد كتك

كاری میکند.
 

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 14:35 توسط nikta|

دقیقا یک سال پیش یعنی یک آبان 1389 من با یه پسری آشنا شدم و خیلی زود باهاش دوست شدم.خیلی پسر جذابی بود و زود به دلم نشست و بهش علاقمند شدم.میدونم که برام خیلی زود بود اما من احتیاج به محبت داشتم و دانیال این کار رو برام میکرد.همیشه بهم محبت میکرد و خیلی وقتا هم برام هدیه می خرید.البته دوستی ما 7 ماه طول کشید و 31 اردیبهشت 1390 یعنی روز تولدم و وقتی که دانیال میخواست هدیه تولدم رو بهم بده بهش گفتم که دیگه نمیخوام باهاش دوست باشم آخه شنیده بودم دانیال با اینکه فقط 17 سالش بوده قبل از من با دو سه تا دختر دیگه دوست بوده و به همشون هم محبت میکرده و بعد از یه مدت هم باهاشون تموم میکرده.من از بچگی مغرور بودم و دوست نداشتم کسی بهم بگه دیگه من رو نمیخواد به خاطر همین هم خودم قبل از اینکه دانیال چیزی بگه همه چی رو تموم کردم البته دانیال هم بهم گفت که بی وفام و با احساساتش بازی کردم و حتی یکم هم گریه کرد تا دلم بسوزه و باهاش بمونم اما من قبول نکردم و از اون روز دیگه دانیال رو ندیدم.تو فصل امتحانات نهایی بود و من سه یا چهار تا امتحان رو خراب کردم چون دانیال رو دوست داشتم و برام سخت بود ولی چون امتحانا از درسای حفظی بودن و من هم همیشه 20 بودم معلمام برام 20 رد کردن.بعد از تموم شدن امتحانات وقتم خیلی آزاد شد و خیلی تو فکر می رفتم و گاهی اوقات از اینکه با دانیال تموم کردم پشیمون می شدم اما غرورم بهم اجازه نمی داد باهاش تماس بگیرم.سرم رو با کلاسهای مختلف و گردش و تفریح گرم کردم.اواخر تیر دیگه دانیال رو فراموش کردم.بعضی وقتا بهش فکر میکردم اما دیگه دوسش نداشتم و دوریش عذابم نمیداد.تابستون تموم شد و مدرسه ها شروع شد.از 20 مهر احساس میکردم تو مسیر مدرسه به خونه و بلعکس یکی تعقیبم میکنه.25 مهر وقتی میخواستم برم مدرسه یکی رو گوشیم miss انداخت.چون شماره ناآشنا بود اهمیتی ندادم.وقتی ظهر برگشتم به محض اینکه پا تو خونه گذاشتم یه miss دیگه با همون شماره افتاد.تا آخر شب چند بار miss انداخت و یه بار هم صبر کرد تا جواب بدم اما حرف نزد.فرداش وقتی از مدرسه برگشتم مدام حس میکردم یکی پشت سرم داره میاد و تعقیبم میکنه سریع برگشتم و دانیال رو دیدم.خیلی جا خوردم.دانیال سلام کرد اما من زبونم بند اومده بود.دانیال بی مقدمه گفت میشه باز هم با هم باشیم؟؟با خشم گفتم مزاحمم نشو.بعد به راهم ادامه دادم.دانیال پشت سرم راه افتاد و گفت تو تونستی هفت ماه خاطره رو تو یه روز فراموش کنی اما من نمی تونم.پنج ماه گذشته اما من نتونستم.بعد جلومو گرفت و گفت چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی؟؟تو به من قول دادی همیشه باهام باشی اما سر قولت نموندی.مگه قول ندادی هیچوقت تنهام نذاری؟؟اما الآن پنج ماهه که من رو تنها گذاشتی و اصلا هم فکر نکردی که بدون تو چه بلایی سر من میاد.خیلی راحت از کنارم گذشتی و من رو با یه عالمه خاطره تنها گذاشتی.دانیال رو کنار زدم و گفتم سعی کن تو زندگیت به جای مزاحم بودن مفید باشی.بعد از اون دیگه دانیال رو ندیدم تا امروز.چشماش مثل دو تا کاسه خون شده بودند و بدجوری پف کرده بودند.دانیال دیگه داشت بهم التماس میکرد و میگفت آخه مگه من چی برات کم گذاشتم.من که عاشقت بودم و بهت اهمیت میدادم.با اخم نگاش کردم و گفتم خیلی حرف میزنی.برو کنار باید برم خونه.چشماش تر شدن و گفت باشه.هر چی تو بگی.آره اصلا من پر حرفم.هر چی تو بگی هستم.هر کار بگی می کنم.هستی توروخدا،بهت التماس می کنم.دیگه طاقت ندارم.میخوام بازم مال من بشی.

از کنارش رد شدم و گفتم اما من دیگه دوست ندارم آقای مزاحم.وقتی اومدم خونه دیدم کلی اس ام اس عاشقانه برام فرستاده اما من به هیچکدوم جواب ندادم و گوشی رو خاموش کردم

نوشته شده در یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:,ساعت 21:12 توسط nikta|

slm خوشمل ها !!!

امروز خیلی ناراحتم!!!اخه...

به همه نمیتونم بگم اونایی که میخان بدونن بهم بگن تا بهشون رمز بدم بعدش هم من رو راهنمایی کنین البته لطفا با تجربه ها راهنماییم کننmi30

by..

تو ادامه مطلب حرفم رو نوشتم...

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
دوست خوشملم اول بگو تا بهت رمز بدم بعد بیا تو

ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:34 توسط nikta|

از زندگي خسته شده بود.... شقيقه هاش تير مي كشيد .. بي تفاوت به ديوار سفيد خيره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پيدا بود. تنها اوميدانست... 

چقدر دوستش داشت؟ جواب اين سوال را نمي دانست اما كسي در درونش فرياد ميزد يك دنيا اما دنيا به چشمش كوچك بود...به اندازه ي تمام ثانيه هايي كه با ياد او.فكر او صداي او زندگي كرده بود... اما باز هم كم بود چون همه ي انها به نظرش به كوتاهي يك روياي شيرين بي بازگشت بود.... هر اندازه كه بود.مطمعن بود كه ديگر بدون او حتي نفس هم برايش سنگين خواهد بود و مي دانست ديگر بي او زندگي چيزي كم دارد به رنگ عشق!


نگاهش به جعبه ي كوچكي بود كه روي ميز بود. دستش را دراز كرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند مي امد. ياد يك هفته پيش افتاد كه با چه شوق و ذوقي رفت و خريدش تا بدهدش يادگاري .يادگاري كه با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زيبا بود ... درخشش نگينش توجه همه را به خود جلب ميكرد. چه قدر با خودش تمرين كرد. شب از هيجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . يك دوش گرفت. كت شلواري را كه مي دانست خيلي دوست دارد پوشيد. حسابي خوش تيپ كرد. جعبه را گذاشت تو جيبش. اما طاقت نياورد باز كرد و بار ديگر نگاهش كرد. چه قدر زيبا بود اما ميدانست اين زيبايي در برار ان عزيز كه دلش را سال ها بود دزديده بود هيچ است.


سر ساعت رسيد. از تاخير داشتن متنفر بود.چند دقيقه بعد او امد. كمي اشفته بود. با خودش گفت حتما براي رسيدن به من عجله كرده است. سر ميز هميشگي شان نشستند. كمي صحبت كردند. كم حرف بود. بيشتر دوست داشت كه بشنود. از همه چيز برايش گفت. داشت كم كم حرفاش را جمع و جور مي كرد. از اضطراب تو جيبش با جعبه بازي مي كرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پريد گفت.. .... يك چيزي را مي خواستم بهت بگم. من دارم ميرم. تا اخر هفته ي ديگه... ديگه هيچي نشنيد .. انگار كه مرد.. قلبش ديگه نمي زد.. صداش در نمي امد.گلوش خشك شده بود....تا اينكه به سختي گفت؟ چي ؟؟؟ يك بار ديگه بگو... بغض كرد گفت: من دارم ميرم. مجبورم. بابا برام بيليت گرفته. خودم هم نمي دونستم.. اصلا باورم نميشه.فقط يك خواهش دارم اين يك هفته ي اخر را باهم خوش باشيم و بذار با يك دنيا خاطرات قشنگ اين داستان تموم شه...نمي خواست هيچي بشنوه. حاضر بود بقيه عمرش را بده و زمان در چند دقيقه قبل ثابت بمونه. اما حيف نمي شد.. از سر ميز بلند شد. ناي راه رفتن نداشت. انگار همه ي دنيا روي دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ ميزنم. صدايي راشنيد كه ميگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهميد چه طوري خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صداي يك احساس خيس بود كه سكوت تنهاييش را مي شكاند. نفهميد چند ساعت گذشته بود. برايش مهم نبود. موبايلش را نگاه كرد 10 تا اس ام اس با 3 تا ميسكال! مي دانست كه از نگراني دارد مي ميرد. بهش زنگ زد. سعي كرد بروز ندهد  اما نشد تا صدايش را شنيد كه گفت بله بفرماييد بغضش تركيد....گوشي را قطع كرد . چند دقيقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود كه اخرين خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و اين يك هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهايي سر ميزدند كه با هم رفته بودند. جاهايي كه با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپيده با تلفن حرف مي زدند. به ياد تمام شب هايي كه با هم تا صبح از عشق گفته بودند.


ثانيه برايشان عزيز بود. قيمتش قدر تمام عشقي بود كه بهم تقديم كرده بودند. اما اين ثانيه ي عزيز خيلي بي رحم و بي تفاوت به زمين و زمان در گذر بود و يك هفته به سرعت يك نيم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ي اخر فرا رسيد ... وقت گفتن خداحافظي ... نمي خواست از دستش بدهد . نمي خواست بذارد برود... نمي خواست.......... اما...............


نگاهش كرد. اخرين نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همين طور. سخت نگير اين نيز بگذرد.


گفت: بي تو نمي گذره!!! اشك تو چشامانش حلقه زده بود اما نمي خواست اشكهايش را ببيند!بوسيدش.. چقدر گرمايش را دوست داشت . اما حيف كه اخرين بوسه بود... براي اخرين بار نگاهش كرد سرش را به زير انداخت و رفت بي خداحافظي.. صدايي را مي شنيد كه مي گفت: خداحافظ...


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اينكه همين چند ساعت پيش او را ديده بود اما دلش تنگ شده بود.. خيلي تنگ.


صداي موبايل او را از عالم رويا به واقعيت بازگرداند . گوشي را برداشت. صداي اشنايي بود..: من پروازم را از دست دادم. نميرم.


مي اي دنبالم؟


اين بار هم چيزي نمي شنيد . صدا گفت: صدام مياد؟ ميگم نمي رم. پيشت مي مونم . دوست دارم. مي اي دنبالم؟


به خودش امد: اره . همين الان اومدم.


گوشي را قطع كرد. چه قدر خوشحال بود. زندگي با عشق و ديگر هيچ.چشمش به جعبه ي روي ميز افتاد هنوز هم درخشش زيبا بود

نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:32 توسط nikta|


قالب وبلاگ Ainaz