دوسش دارم اما به کی بگم؟

 slmبه بروبچ

خوفید....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه چیزی بگم؟؟؟ لفطا ....اگه میشه....

به این یکی وبه هم بسرید....ok????

emo.loxblog.com

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت 14:4 توسط nikta|

پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه
رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه
پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد..
پسرك پرسيد: «خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به
من بسپاريد؟»
زن پاسخ داد: «كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.»
پسرك گفت: «خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: «خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را
هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر
خواهيد داشت.» مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت هاي
او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر
اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي
هستم كه براي اين خانم كار مي كند..»

نوشته شده در شنبه 12 آذر 1390برچسب:,ساعت 21:52 توسط nikta|

دردم این نیست که

او عاشق نیست

دردم این نیست که

معشوق من از عشق تهی است

دردم این است که

با دیدن این سردیها

من چرا دل بستم؟؟؟؟


نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:,ساعت 15:7 توسط nikta|

اولش فکر نمیکردم که دلمو ببرده باشی     

                                             یا دلم گول چشای مشکیت رو خورده باشه

اما نه!گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد

                                             میدونم دوسم نداری مثل روزای گذشته

من خودم خوندم تو چشمات،یه کسی اینو نوشته

                                           میدونم که فرقی نداره واست عاشق بودن من

میدونم واست یکی شد بودن و نبودن من

                                           اما قلب من یه دریاست پر از موج و تلاطم

ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم

                                          آخ که چه لذتی داره نازه چشمات و کشیدن

رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن

نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:,ساعت 14:57 توسط nikta|

معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره

علم بهتر است یا ثروت بخواند. پسر با

صدایی لرزان گفت: ننوشتیم

آقا..! پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی،

او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی

که دست‌های قرمز و باد

کرده‌اش را به هم می‌مالید، زیر لب می‌گفت:

آری! ثروت بهتر است چون می‌توانستم

دفتری بخرم و بنویسم...........

نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:23 توسط nikta|
 
 
دوست مرد بهتر است يا دوست زن...
آقا و خانومی که چند وقتی بود باهم ازدواج کرده بودن پس از مدتی اتفاقات جالبی واسشون
 رخ می ده
یه شب خانوم نمی ره خونه
فردا صبح در بازگشت به خونه آقا از خانومش سوال می کنه که دیشب کجا بودی ؟


خانوم هم جواب می ده که خونه ی یکی از دوستام بودم !!!
 

آقا بلافاصله بعد ازین جواب به 10 تا از بهترین دوستان خانومش تلفن می کنه و ازشون سوال می کنه که آیا خانومش دیشب پیش اونا بوده یا خیر ؟

همگی دوستان خانومه جواب می دن نه !!!!!

خب به همین راحتی می تونیم پی ببریم که خانوم ها دوستان خوبی نیستن و هیچ وقت نمیشه روشون حساب کرد

اما حالا چرا آقایون دوستان خوبی هستن و همیشه می تونین روشون حساب کنین
چند وقت بعد از این ماجرای آقا و خانومه !!!
 

 
آقا یه شب خونه نمی ره
 

و فردای اون شب در بازگشت به خونه این بار خانومه از آقا سوال می کنه که دیشب کجا بودی ؟
 

آقا بلافاصله جواب می ده که : خب، پیش یکی از دوستام بودم !!!

و خانوم بلافاصله به 10 تا از بهترین دوستای آقا زنگ می زنه و می گه که :
آیا آقا دیشب پیش اونا بوده یا خیر ؟

8 تا از دوستای آقا می گن که آره !!!!! آقا دیشب پیش ما بوده
و 2 تا هم می گن که هنوز هم پیش ماست !!!!! 
به همین راحتی می تونین نتیجه بگیرین که دوستان مرد خیلی قابل اعتماد تر هستن و همیشه می شه روشون حساب کرد
نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:19 توسط nikta|
نامه عاشقانه خیلی جالب (لطفا تا آخر بخوانید)
نامه یک پسر عاشق به دختر مورد علاقه اش، لطفا تا آخرشو بخوانید تا متوجه عشق پسر به دختر مورد علاقه اش شوید.

1- محبت شدیدی كه صادقانه به تو ابراز میكردم


2- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو


3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم


4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و


5- این احساس در قلب من قوت میگیرد كه بالاخره روزی باید


6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم كه


7- شریك زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار كوتاه بود اما


8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و


9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم


10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ كس نمیتواند تحمل كند و با این وضع


11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را


12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم


13- خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان كه


14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش


15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت كننده است اگر


16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم كه


17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش


18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت كه دارای كمترین


19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه


20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش كنم و نمتوانم قانع شوم كه


21- تو را دوست داشته باشم و شریك زندگی تو باشم .


و در آخر اگر میخواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره های فرد را بخوان!!!


 
نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:16 توسط nikta|

نوشته شده در سه شنبه 8 آذر 1390برچسب:,ساعت 17:4 توسط nikta|

 

coment میخوام

نوشته شده در سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت 20:6 توسط nikta|

منو گذاشت ورفت... حتی فرصت نداد بپرسم چرا؟! همیشه همینطور بود هیچوقت بهم فرصت

نمی داد حتی واسه جبران... نخواست بمونه "رفت که به آرزوهاش برسه" اون جایی رو داشت

بره، من کجارو دارم؟! تا حالا به این فکر کردین که بخشیدن چقدر سخته؟ به ظاهر بخشیدی ولی

ته دلت یه چیز دیگه میگه. هنوزم داغش رو قلبم سنگینی میکنه بقیه میگن بذار بره اون اگه تورو

میخواست می موند ولی نمیتونم دست خودم نیس تحمل این یکی رو ندارم. این وبلاگم درست

کردم واسه همه اونایی که درد منو دارن دوس دارم وبلاگم با بقیه وبلاگا متفاوت باشه اینجا جای

من و تو هست منو تویی که بدجور دلمونو شکستن اگه متن و مطلبی خواستین کافیه فقط

موضوع بدین براتون میذارم فقط جون لیلا نظر یادتون نره باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بووووووووووووووس...

راستی اینم واسه اونی

که برا همیشه رفت***گفتی ما به درد هم نمیخوریم... ولی هیچوقت نفهمیدی که من تورو

واسه دردام نمی خواستم...***

نوشته شده در سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت 19:14 توسط nikta|

 

www.pix2pix.org

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:52 توسط nikta|

 سر کلاس گفت کسی خدا رو دیده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !

استاد گفت کسی صد...ای خدا را شنیده ؟ همه گفتند : . . . نه . . . !

استاد گفت کسی خدا را لمس کرده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !

استاد گفت پس خدا وجود ندارد...

یکی از دانشجویان بلند شد و گفت :

کسی عقل استاد را دیده ؟ همه گفتند : . . نه .. !

دانشجو گفت کسی صدای عقل استاد را شنیده ؟ همه گفتند : . . نه . . !

دانشجو گفت کسی عقل استاد را لمس کرده ؟ همه گفتند : . . نه . . !

دانشجو گفت پس استاد عقل نداره !!!

نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:51 توسط nikta|
او هوايم را داشت كه پياده روها ليز و يخبندان بود بي هوا رفت بيهوا ماندم
 
چه هوايش امروز كه
 
پياده روها ليزويخبندان است درسرم پيچيده است.
  
ما ادمها همیشه صداهای بلند رو میشنویم، پررنگ ها رو میبینیم و کارهای
 
سختو دوستداریم! اما غافل از اینکه خوب ها آسون میان، بیرنگ میمونن و
 
بی صدا میرن
 
اگه يه خرتو رو بوس كنه بهتراز اينه كه يه بوس تو رو خر كنه !
نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:48 توسط nikta|

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .

وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

 

دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 14:41 توسط nikta|

حتی جنازه ام برایش دردسر بود نیمه های شب مرا در عمق خاک گذاشت و رویم خاکی

نریخت و هراسان رفت...او غسلم نداد او حتی با آب خون هایم را نشست شاید او هم در

فلسفه غسل مانده!شب اولم بود و 1ساعت تنهایی سر کردم از خون هایی که روی گوشت

بی جانم بود لذت می برم به چشمهای نیمه باز که خشکش زده بود نگاه می کردم می

خواستم صورتش که قبل مال من بوده لیس بزنم هم مزه خوبش را بچشم هم صورتش را با

زبانم لمس کنم من دست داشتم ولی زبانم دوست داشت این کار را کند خبری از موجوده

نیمه زنده نبود بعد مردی آمد مردی که موهایش سفید نبود آمد مردی که موهایش سفید نبود و

کم سن و سال بود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود وتا به حال ندیده

بودمش امدو بالای سرم نشست نمی دانم به چه فکر می کرد بعد دقیقه ها جسمی که مال

من بوده را در اختیارش گذاشتم...

 

 

صبح مردم بالای سرم جمع نشدن آدمها مرا ندیدند هیچ کدامشان نمی خندیدند از کنار من رد

نمی شدند صدای قرآن می آمد صدای قرآن و گریه می آمد صدایی که نباید می آمد ولی

آمد.مردم بالای سرم نیامده بودند ولی حالا هستند زیر لبهاشان حرفهای عجیبی می زنند

وقتی مرا گذاشت و رفت پوشش داشتم همان لباسهایی که داشتم و حالا ندارم رویم پارچه

ای کشیدند که پوشیده باشم آنها نمی دانستند من مرده ام؟!هیچ دعایی برایم خوانده نشد

نمی دانم چرا نفرینم می کردند رویم خاک ریختند و لحد را چیدند و رفتند آنها رفتند مردمی که 

برایم دعایی نخواندند و رویم خاک ریختند و لحد را چیدند رفتند هوا تاریک شد سال ها

گذشت؟!استخوان هایم مانده بود همان مرد آمد همان مردی که نشانه هایش یادم نیست

خاک ها را کنار زد،نه می کند به استخوان هایم رسید از خاک جدا می کرد و در کیسه ای شل

می گذاشت کارش که تمام شد استخوان هایی که

قبل مال من بوده را با خود برد و می خواست در جای دیگر دفن کند

چطور می خواست دفن کند

این فکر او هم بود با همان کیسه یا استخوانهایم را روی خاک بچیند و بعد....چطور؟!

نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 14:28 توسط nikta|

غرورمو شکستم ببین حالا به کجا  رسیدم...

 

یه جایی که انتهاش معلوم نیست....

میخوام برم برم یه جایی که ارامش توش حرف اول رو بزنه....

محمدم عاشقانه میپرستمت

اما تو راست گفتی ما دیگه هیچ تعهدی نسبت به هم نداریم...

با هرکی هستی خوش باش اما بدون یکی اینجا هست که به یادته....

دلم خیلی شکسته....خیلی خستم....

۴روزه نخوابیدم

دلم میخواد به یه خواب ابدی برم

دیگه از دوری و دوستی خسته شدم....

آهای مردم روی احساسم پا نزارید لیز میخورید....

حتی اونم خوشحاله که از اسرات این جسمه خسته رها شده،حالا دیگه ازاده که بره،بره جایی که دیگه مجبور نباشه وقتی من خون گریه میکنم جای اشکو تو چشام پر کنه.اره!چون دیگه من گریه نمیکنم.

فقط... راستش فقط یه خورده سردمه!

دلم میخواد بخوابم،یه خواب اروم و ساکت،یه خواب طولانی ،شاید تا ابد...

نوشته شده در جمعه 13 آبان 1390برچسب:,ساعت 12:56 توسط nikta|

زندگي به من آموخت چگونه اشك بريزم...

 اما اشك به من نياموخت چگونه زندگي كنم..

زندگي به من آموخت درد و رنج چيست...

 ولي به من نياموخت چگونه تحملش كنم...

زندگي به من آموخت بي صدا گريستن را...

 پس تا هست......زندگي بايد كرد...

تا عشق هست......عاشق بايد بود...

 تا دوستي هست......دوست بايد داشت...

 تا دل هست......بايد باخت...

 تا اشك هست......بايد ريخت...

 تا لب هست......بوسه بايد كرد...

 تا معشوق هست......عاشق بايد بود..

 تا شب هست......بيدار بايد بود...

 تا هستي......بايد بود
نوشته شده در پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:45 توسط nikta|

 
 

 

دوتا رفیق بودن یکی ابادانی و یکی تهرانی.

ابادانیه اسمش ممد(محمد)بوده تهرانیه اسمش علی . اینا تو

خدمت باهم خیلی جورن طوریکه اگه دوساعت

هم دیگه رو

نبینن نگران حال هم دیگه میشن.

میگذره و این 2سال خدمت سربازیشون تموم میشه.

دم در پادگان موقع خداحافظی تهرانیه به ابادانیه میگه:ممد

خدمتمون تموم شد اما رفاقتمون هیچ وقت تموم

نمیشه.هر

وقت کار خوب خواستی بیا تهران.خودم بهت کار میدم.

ابادنیه هم میگه:من پول ندارم ام تو هر وقت زن خوب خواستی بیا

ابادان.خودم برات زن میگیرم.

تموم میشه و بعد ازسال تهرانیه هوس زن گرفتن میکنه.میره ابادان

سراغ خونه ی رفیقش ممد .

خونه رو پیدا میکنه.میبینه یه خونه ی ساده و فقیرانه و بدون

تشکیلاته.در میزنه دوستش میاد دم در و

سلام و احوال

پرسی و 1هفته تحویل گرم.بعد یه هفته تهرانیه به ابادانیه

میگه:ممد مگه قرار نبود برام زن بگیری؟

میگه :اره

تهرانیه میگه:پس بریم برام زن بگیریم؟

ابادانیه میگه:باشه بریم

میگردن تو دوست و اشنا و فامیل و غریبه تا واسه ی تهرانیه زن

بگیرن اما تهرانیه هیچ کدوم رو پسند

نمیکنه

بعد از چند روز موقع رفتن تهرانیه به ابادانیه میگه:ممد ناراحت

نباش تو به قول خودت عمل کردی اما من

پسند نکردم...

در همین موقع یه دختر از همسایگی ابادانیه میاد میره تو خونه ی

ابادانیه.دختر خوب و خوشگل     

وسنگین و... تهرانیه میگه:ممد من همین دختره رو میخوام

حالا دختره کیه ابادانیه میشده؟؟؟

نامزد ابادانیه!!!

ابادانیه میگه: باشه

با خانواده ها حرف میزنه با نامزده صحبت میکنه و بدون این که

تهرانیه بفهمه دست دختره رو میذاره تو

دست پسره و میفرستش میره.

1سال میگذره و پسره سیگاری شده افسرده شده گوشه گیر شده

یه روز مامانش میاد بهش میگه:زنت رو که دادی رفت حالا برو ببین

رفیقت بهت کار میده؟

ابادانیه وسایلشو جمع میکنه و میره تهران.دنبال خونه ی دوستش

میگرده.خونه رو پیدا میکنه

یه خونه ی بزرگ و زیبا و با تشکیلات و...

میره و زنگ در یا همون ایفون رو میزنه

یه نفر گوشی رو بر میداره میگه:کیه؟

ابادانیه میگه:علی منم.ممد.

تهرانیه میگه برو اقا من همچین رفیقی ندارم و گوشی رو میذاره

ابادانیه با خودش میگه:شاید من صدام عوض شده رفیقم منو

نشناخته.

دوباره زنگ میزنه میگه:علی منم ممد رفیق ابادانیت

دوباره علی میگه:اقا من اصلا رفیق ابادانی ندارم و گوشی رو

میذاره.

ابادانیه خسته و دل شکسته میره میشینه توی چمن روبه روی

ساختمون تا یه کم استراحت کنه که یهو چند

نفر میبینه که قیافشون به دزدا میخوره

با خودش میگه:الان اینا میان پول های منو میگیرن و کتکم

میزنن.چطوره خودم پول هامو بدم دیگه کتکه

رو نخورم

دزدا رو صدا میکنه میگه: اقا این پول برگشتن منه....اینم چند تیکه

نون واسه تو راهمه.شما اینو بگیرید

اما دیگه کتکم نزنید!

دزدا یه فکری میکنن و میگن:نه ما تازه دزدی کردیم.اصلا بیا این 50

هزار تومن هم مال تو.پول ها رو

میدن و میرن.

ابادانیه با خودش میگه:چطوره برم یه اصلاحی بکنم یه حموم

عمومی برم یه دست کت و شلوار هم بگیرم

برگردم ابادان

و به ننه ام بگم رفیقم به من کار داد من نخواستم نگم که رفیقم

نامردی کرد.

حموم میره و کت و شلوار هم میگیره و موقع برگشتن یه خانومی

واسش بوق میزنه که اقا بیا سوار شو

اقا بیا سوار شو

ابادانیه میگه :خانوم ولم کن تو رو به خدا.من تهرانی نیستم.بچه

شهرستانم زود گول میخورم.الانش هم از

همه گول خوردم شما دیگه اذیتم نکن...!

زنه از ماشین پیاده میشه و میگه اقا من از تیپ و قیافت خوشم

اومده میخوام برام کار کنی...کار میکنی؟؟

ابادانیه میگه :باشه و میرن اونجایی که زنه کار میکرده

زنه یه پوشاک زنجیره ای داشته.یه غرفش رو میده دست پسره.6

ماه میگذره و از برکت دست ابادانیه کار

و کاسبیه زنه

میگیره.زنه میاد بهش میگه:تو خوب واسه من کار کردی.اگه

میخوای بیا دخترم هم بگیر.قبول میکنه و

عروسی میکنه

و یه مدت میگذره...

بعد یه مدت زن ابادانیه بهش میگه:ممد یه مجلس شراب خوریه

بالای شهر میای بریم؟میگه باشه بریم.

میرن و میشینن یه گوشه ی مجلس

حالا اون گوشه ی مجلس کی نشسته بوده؟نامزد سابق ابادانیه

که حالا میشد زن تهرانیه با خود تهرانیه.

ابادانیه میگه ساقی اول من.میگن :بگو

میگه:

پیک اول رو بزنید به سلامتی رفیقی که قول داد و به قولش وفا

نکرد همه میزنن

میگه:

پیک دوم رو بزنید به سلامتی اون 3تا دزدی که به دادم رسیدن و

بهم پول دادن همه میزنن

میگه:

پیک سوم هم بزنید به سلامتی اون زنی که بهم کار داد و این

دختری که الان زنم شده همه میزنن

خب هرچی بود به تهرانیه پرونده بود دیگه

تهرانیه هم بهش بر میخوره میگه:ساقی دوم من

میگن:بگو

میگه:

پیک اول رو بزنید به سلامتی رفیقی که قول داد و به قولش وفا کرد

همه میزنن

میگه:

پیک دوم رو بزنید به سلامتی اون 3تا دزدی که دزد نبودن و من

فرستاده بودمشون همه میزنن

میگه:

پیک سوم هم بزنید.....قسم خورده بودم نگم اما میگه....پیک سوم

رو بزنید به سلامتی اون زنی که

 

مادرمه و دختری که خواهرمه...!!!


نوشته شده در پنج شنبه 17 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:0 توسط nikta|

پسره از دوستش پرسید من خوشگلم ؟

دوستش گفت : نه

گفت دوسم داری ؟

گفت : نه

گفت اگه بمیرم برام گریه میکنی ؟

گفت : اصلا

پسره چشماش پر از اشک شد هیچی نگفت . . .

دوستش بغلش کرد و گفت :

تو خوشگل نیستی ... زیباترین هستی

تو رو دوست ندارم ... چون عاشقتم

اگه تو بمیری برات گریه نمیکنم ... چون منم میمیرم


 

نوشته شده در پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:,ساعت 10:38 توسط nikta|

تو گناهی نداری اگه من عاشقت شدم 

 

اگه که دوست دارم تو رو این روزا بیشتر از خودم 

تو گناهی نداری اگه همش دلواپسم

وقتی که اسم تو میاد بریده میشه نفسم 

اگه میخوام با تو باشم اگر که آروم ندارم

نمی تونم گناهشو پای دل تو بزارم

تو بی گناهی عزیزم تقصیر این دل منه 

که داره با سادگی هاش آتیش به جونم میزنه

گناه تو نبود و نیست اگر که دل به تو دادم 

اگر که جز تو کسی رو توی دلم راه ندادم 

تقصیر این دل منه که گریه هامو می بینی

به پای تو می افتم و غرور من رو میشکونی

من از تو دلگیر نمیشم اگه تو دوسم نداری 

می دونی که عاشقتم نکنه تنهام بزاری 

اگه واسه خاطر تو دنیا رو بر هم می ریزم 

گناه این دل منه باید که این جور بسوزم


 

نوشته شده در پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:,ساعت 10:34 توسط nikta|

 

slm

به وبلاگ من خوش اومدید. ناناس ها نظر یادتون نره ناسلامتی شما دوست جونی های من هستید هاااااااااااااااا...

مگه میشه کامنت نذارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پس کامنت نشه فراموش...هاااااااا...

نوشته شده در چهار شنبه 11 آبان 1398برچسب:,ساعت 22:5 توسط nikta|

می خواستم داستان یکی از بی شعوری دخترها را برای شما بنویسم

پسر : موبایل پسر زنگ میزند

دختر : منتظر میشه ببینه کیه؟!!!

پسر : سلام چطوری عزیزم!!!

دختر :

پسر : چه خبرا کم پیدای دلم برات تنگ شده بود خوش گذشت

دختر : کیه!!!!

پسر : (با شوخی) دوست دخترم دیگه !!

دختر :

پسر : بعد از ۱۰ دقیقه که تلفن تموم میشه

پسر و دختر : جنگ جهانی ۴ شروع میشه

پسر : بابا باهات شوخی کردم یارو پسر بود

دختر : نه خیر دوست دخترت بود چرا تو که دوست داشتی با من بودی کثافت

پسر : بابا به پیر به پیغمبر داشتم باهات شوخی می کردم!!!!!!!!!

ولی دختر زیر بار نمیره و قبول نمیکه و پسر را ول میکنه

** اگه جای دختر و پسر را اینجا عوض میکردیم پسر قبول میکرد.

پس عامل بدبختی اینجا دختر می باشد

نوشته شده در چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:48 توسط nikta|

قبل از ازدواج

پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار کشیدم.

دختر: میخوای از پیشت برم؟

پسر: حتی فکرشم نکن!

...دختر: دوسم داری؟

پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!

دختر: تا حالا بهم خیانت کردی؟

پسر: نه! برای چی میپرسی؟

دختر: منو میبوسی؟

پسر: معلومه! هر موقع که بتونم.

دختر: منو میزنی؟

پسر: دیوونه شدی؟ من همچین آدمی ام؟!

دختر: میتونم بهت اعتماد کنم؟!

پسر: بله.

دختر: عزیزم!

بعد از ازدواج

از پایین به بالا بخون.

نوشته شده در چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:44 توسط nikta|

slmبه دوستای ناناسم

خوفین؟؟؟

بچه ها من دیگه داستان پیدا نمیکنم که بخواهم بذارم تو وبم اگ شما داستانی رو دارید بذارید

تو کامنت های خصوصی تا من بذارم تو وبم

mi30

by..

 

نوشته شده در جمعه 6 آبان 1390برچسب:,ساعت 13:27 توسط nikta|
 

 

چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 16:9 توسط nikta|

انشائ یک بچه دبستانی درباره ی ازدواج

هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه شدی برایت یك زن خوب

می گیرم.

تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش به اندازه استادیوم آزادی

برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان

همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر

خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فكری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه

به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند كه كارشان به تلاغ

كشیده شده و چه بسیار آدم های كوچكی كه نكشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر كسی از شوهرش سكه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید

من تا حالا كلی سكه جم كرده ام و می خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به

ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ كس را خوشبخت نمی كند. همین خرج های ازافی باعث می شود كه

زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار

می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی كم بوده كه نتوانسته

خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ایم كه بجای شام عروسی چیپس و

خلالی نمكی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش

خش هم می كند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن

دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یك زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و

اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر

زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یك

خانه درختی درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست.. از آن موقه خاله با من

قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می كند بعد آشتی می كند ولی اگر دعوا كند بعد كتك

كاری میکند.
 

نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 14:35 توسط nikta|

دقیقا یک سال پیش یعنی یک آبان 1389 من با یه پسری آشنا شدم و خیلی زود باهاش دوست شدم.خیلی پسر جذابی بود و زود به دلم نشست و بهش علاقمند شدم.میدونم که برام خیلی زود بود اما من احتیاج به محبت داشتم و دانیال این کار رو برام میکرد.همیشه بهم محبت میکرد و خیلی وقتا هم برام هدیه می خرید.البته دوستی ما 7 ماه طول کشید و 31 اردیبهشت 1390 یعنی روز تولدم و وقتی که دانیال میخواست هدیه تولدم رو بهم بده بهش گفتم که دیگه نمیخوام باهاش دوست باشم آخه شنیده بودم دانیال با اینکه فقط 17 سالش بوده قبل از من با دو سه تا دختر دیگه دوست بوده و به همشون هم محبت میکرده و بعد از یه مدت هم باهاشون تموم میکرده.من از بچگی مغرور بودم و دوست نداشتم کسی بهم بگه دیگه من رو نمیخواد به خاطر همین هم خودم قبل از اینکه دانیال چیزی بگه همه چی رو تموم کردم البته دانیال هم بهم گفت که بی وفام و با احساساتش بازی کردم و حتی یکم هم گریه کرد تا دلم بسوزه و باهاش بمونم اما من قبول نکردم و از اون روز دیگه دانیال رو ندیدم.تو فصل امتحانات نهایی بود و من سه یا چهار تا امتحان رو خراب کردم چون دانیال رو دوست داشتم و برام سخت بود ولی چون امتحانا از درسای حفظی بودن و من هم همیشه 20 بودم معلمام برام 20 رد کردن.بعد از تموم شدن امتحانات وقتم خیلی آزاد شد و خیلی تو فکر می رفتم و گاهی اوقات از اینکه با دانیال تموم کردم پشیمون می شدم اما غرورم بهم اجازه نمی داد باهاش تماس بگیرم.سرم رو با کلاسهای مختلف و گردش و تفریح گرم کردم.اواخر تیر دیگه دانیال رو فراموش کردم.بعضی وقتا بهش فکر میکردم اما دیگه دوسش نداشتم و دوریش عذابم نمیداد.تابستون تموم شد و مدرسه ها شروع شد.از 20 مهر احساس میکردم تو مسیر مدرسه به خونه و بلعکس یکی تعقیبم میکنه.25 مهر وقتی میخواستم برم مدرسه یکی رو گوشیم miss انداخت.چون شماره ناآشنا بود اهمیتی ندادم.وقتی ظهر برگشتم به محض اینکه پا تو خونه گذاشتم یه miss دیگه با همون شماره افتاد.تا آخر شب چند بار miss انداخت و یه بار هم صبر کرد تا جواب بدم اما حرف نزد.فرداش وقتی از مدرسه برگشتم مدام حس میکردم یکی پشت سرم داره میاد و تعقیبم میکنه سریع برگشتم و دانیال رو دیدم.خیلی جا خوردم.دانیال سلام کرد اما من زبونم بند اومده بود.دانیال بی مقدمه گفت میشه باز هم با هم باشیم؟؟با خشم گفتم مزاحمم نشو.بعد به راهم ادامه دادم.دانیال پشت سرم راه افتاد و گفت تو تونستی هفت ماه خاطره رو تو یه روز فراموش کنی اما من نمی تونم.پنج ماه گذشته اما من نتونستم.بعد جلومو گرفت و گفت چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی؟؟تو به من قول دادی همیشه باهام باشی اما سر قولت نموندی.مگه قول ندادی هیچوقت تنهام نذاری؟؟اما الآن پنج ماهه که من رو تنها گذاشتی و اصلا هم فکر نکردی که بدون تو چه بلایی سر من میاد.خیلی راحت از کنارم گذشتی و من رو با یه عالمه خاطره تنها گذاشتی.دانیال رو کنار زدم و گفتم سعی کن تو زندگیت به جای مزاحم بودن مفید باشی.بعد از اون دیگه دانیال رو ندیدم تا امروز.چشماش مثل دو تا کاسه خون شده بودند و بدجوری پف کرده بودند.دانیال دیگه داشت بهم التماس میکرد و میگفت آخه مگه من چی برات کم گذاشتم.من که عاشقت بودم و بهت اهمیت میدادم.با اخم نگاش کردم و گفتم خیلی حرف میزنی.برو کنار باید برم خونه.چشماش تر شدن و گفت باشه.هر چی تو بگی.آره اصلا من پر حرفم.هر چی تو بگی هستم.هر کار بگی می کنم.هستی توروخدا،بهت التماس می کنم.دیگه طاقت ندارم.میخوام بازم مال من بشی.

از کنارش رد شدم و گفتم اما من دیگه دوست ندارم آقای مزاحم.وقتی اومدم خونه دیدم کلی اس ام اس عاشقانه برام فرستاده اما من به هیچکدوم جواب ندادم و گوشی رو خاموش کردم

نوشته شده در یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:,ساعت 21:12 توسط nikta|

slm خوشمل ها !!!

امروز خیلی ناراحتم!!!اخه...

به همه نمیتونم بگم اونایی که میخان بدونن بهم بگن تا بهشون رمز بدم بعدش هم من رو راهنمایی کنین البته لطفا با تجربه ها راهنماییم کننmi30

by..

تو ادامه مطلب حرفم رو نوشتم...

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
دوست خوشملم اول بگو تا بهت رمز بدم بعد بیا تو

ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:34 توسط nikta|

از زندگي خسته شده بود.... شقيقه هاش تير مي كشيد .. بي تفاوت به ديوار سفيد خيره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پيدا بود. تنها اوميدانست... 

چقدر دوستش داشت؟ جواب اين سوال را نمي دانست اما كسي در درونش فرياد ميزد يك دنيا اما دنيا به چشمش كوچك بود...به اندازه ي تمام ثانيه هايي كه با ياد او.فكر او صداي او زندگي كرده بود... اما باز هم كم بود چون همه ي انها به نظرش به كوتاهي يك روياي شيرين بي بازگشت بود.... هر اندازه كه بود.مطمعن بود كه ديگر بدون او حتي نفس هم برايش سنگين خواهد بود و مي دانست ديگر بي او زندگي چيزي كم دارد به رنگ عشق!


نگاهش به جعبه ي كوچكي بود كه روي ميز بود. دستش را دراز كرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند مي امد. ياد يك هفته پيش افتاد كه با چه شوق و ذوقي رفت و خريدش تا بدهدش يادگاري .يادگاري كه با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زيبا بود ... درخشش نگينش توجه همه را به خود جلب ميكرد. چه قدر با خودش تمرين كرد. شب از هيجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . يك دوش گرفت. كت شلواري را كه مي دانست خيلي دوست دارد پوشيد. حسابي خوش تيپ كرد. جعبه را گذاشت تو جيبش. اما طاقت نياورد باز كرد و بار ديگر نگاهش كرد. چه قدر زيبا بود اما ميدانست اين زيبايي در برار ان عزيز كه دلش را سال ها بود دزديده بود هيچ است.


سر ساعت رسيد. از تاخير داشتن متنفر بود.چند دقيقه بعد او امد. كمي اشفته بود. با خودش گفت حتما براي رسيدن به من عجله كرده است. سر ميز هميشگي شان نشستند. كمي صحبت كردند. كم حرف بود. بيشتر دوست داشت كه بشنود. از همه چيز برايش گفت. داشت كم كم حرفاش را جمع و جور مي كرد. از اضطراب تو جيبش با جعبه بازي مي كرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پريد گفت.. .... يك چيزي را مي خواستم بهت بگم. من دارم ميرم. تا اخر هفته ي ديگه... ديگه هيچي نشنيد .. انگار كه مرد.. قلبش ديگه نمي زد.. صداش در نمي امد.گلوش خشك شده بود....تا اينكه به سختي گفت؟ چي ؟؟؟ يك بار ديگه بگو... بغض كرد گفت: من دارم ميرم. مجبورم. بابا برام بيليت گرفته. خودم هم نمي دونستم.. اصلا باورم نميشه.فقط يك خواهش دارم اين يك هفته ي اخر را باهم خوش باشيم و بذار با يك دنيا خاطرات قشنگ اين داستان تموم شه...نمي خواست هيچي بشنوه. حاضر بود بقيه عمرش را بده و زمان در چند دقيقه قبل ثابت بمونه. اما حيف نمي شد.. از سر ميز بلند شد. ناي راه رفتن نداشت. انگار همه ي دنيا روي دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ ميزنم. صدايي راشنيد كه ميگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهميد چه طوري خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صداي يك احساس خيس بود كه سكوت تنهاييش را مي شكاند. نفهميد چند ساعت گذشته بود. برايش مهم نبود. موبايلش را نگاه كرد 10 تا اس ام اس با 3 تا ميسكال! مي دانست كه از نگراني دارد مي ميرد. بهش زنگ زد. سعي كرد بروز ندهد  اما نشد تا صدايش را شنيد كه گفت بله بفرماييد بغضش تركيد....گوشي را قطع كرد . چند دقيقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود كه اخرين خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و اين يك هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهايي سر ميزدند كه با هم رفته بودند. جاهايي كه با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپيده با تلفن حرف مي زدند. به ياد تمام شب هايي كه با هم تا صبح از عشق گفته بودند.


ثانيه برايشان عزيز بود. قيمتش قدر تمام عشقي بود كه بهم تقديم كرده بودند. اما اين ثانيه ي عزيز خيلي بي رحم و بي تفاوت به زمين و زمان در گذر بود و يك هفته به سرعت يك نيم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ي اخر فرا رسيد ... وقت گفتن خداحافظي ... نمي خواست از دستش بدهد . نمي خواست بذارد برود... نمي خواست.......... اما...............


نگاهش كرد. اخرين نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همين طور. سخت نگير اين نيز بگذرد.


گفت: بي تو نمي گذره!!! اشك تو چشامانش حلقه زده بود اما نمي خواست اشكهايش را ببيند!بوسيدش.. چقدر گرمايش را دوست داشت . اما حيف كه اخرين بوسه بود... براي اخرين بار نگاهش كرد سرش را به زير انداخت و رفت بي خداحافظي.. صدايي را مي شنيد كه مي گفت: خداحافظ...


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اينكه همين چند ساعت پيش او را ديده بود اما دلش تنگ شده بود.. خيلي تنگ.


صداي موبايل او را از عالم رويا به واقعيت بازگرداند . گوشي را برداشت. صداي اشنايي بود..: من پروازم را از دست دادم. نميرم.


مي اي دنبالم؟


اين بار هم چيزي نمي شنيد . صدا گفت: صدام مياد؟ ميگم نمي رم. پيشت مي مونم . دوست دارم. مي اي دنبالم؟


به خودش امد: اره . همين الان اومدم.


گوشي را قطع كرد. چه قدر خوشحال بود. زندگي با عشق و ديگر هيچ.چشمش به جعبه ي روي ميز افتاد هنوز هم درخشش زيبا بود

نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت 21:32 توسط nikta|


امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...
منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

 
ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.
آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.
بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد.
منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید.
منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند
به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد.
منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد.
باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد .منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد.
ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟!
بعد سکوتی میانشان حکمفرما شد.
منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ؟!
ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.
منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند
درخت دوستی که از قدیم میانشون بود جوانه زد.از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.
آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ،
عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.
منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز کردند.
یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ...در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد !
منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو کور و لال کرد.
منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان آنجا هم نتوانستند کاری بکنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت ...
ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و
گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!!
منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.
در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.
منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.
حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.
منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.
ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !
ژاله هم می دید هم حرف می زد ...
منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !
منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!
منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.
وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:
مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟
دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد ...
بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد.
وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.
همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.
سلامتی اون یه معجزه بود !
منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟
دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !
منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ...









نوشته شده در جمعه 29 مهر 1390برچسب:,ساعت 12:24 توسط nikta|
 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.


در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

نوشته شده در جمعه 29 مهر 1390برچسب:,ساعت 12:22 توسط nikta|

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.



می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم : من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.
گفتم: تو چی؟ گفت: من؟
گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟
برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: پس فردا می ریم آزمایشگاه.
گفت: موافقم، فردا می ریم.
و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟!

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم...
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره...

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلیآسون تو چهره هردومون دید.
با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم... دستام مث بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم...
علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو ... ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی ...

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.
تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟
اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم مهناز.
مگه گناهم چیه؟! من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری...
گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟
گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم. نمی کشم...
نخواستم بحثو ادامه بدم... دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم...

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم!
نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم ...
دلم شکست. نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پا زده.

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم.
برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود.
درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.
احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...

توی نامه نوشته بودم:

علی جان، سلام
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.
می دونی که می تونم. دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه
باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم...
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه...
توی دادگاه منتظرتم... امضا؛ مهناز

نوشته شده در جمعه 29 مهر 1390برچسب:,ساعت 12:15 توسط nikta|

تا میخوام آرزو کنم اسم تو اولش میاد

 

با اینکه بد کردی به من دلم هنوز تو رو میخواد

 

خاطره هام کنار تو محاله از یادم بره

 

شب تا سحر به یاد تو میمونه دل در به در

رفتن تو شکست من دل دادنم به دست غم

 

حرفات همش بهانه بود نخواستی که باشی با من

 

این همه مدت به انتظار نشستنم بیهوده بود

 

دروغ میگفتی به من طفلی دلم چه ساده بوووود...




نوشته شده در جمعه 29 مهر 1390برچسب:,ساعت 12:12 توسط nikta|

من آن غریبه ی دیروز آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم
در آشنایی امروز می نویسم تا در فراموشی فردا یادم کنی.


برای سالها می نویسم ...


سالها بعد که چشمان توعاشق می شوند ...
افسوس که قصه ی مادر بزرگ درست بود...


که همیشه یکی بود یکی نبود

نوشته شده در جمعه 29 مهر 1390برچسب:,ساعت 12:11 توسط nikta|

کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو  موهای مشکیش آشفته و شونه نشده  روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟  می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
 نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی  کارا رو خراب می کرد ،
 توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
 بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
 نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
 عاشقی کنم براش ،
 میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
 میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
 زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
 شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر،  منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
 چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
 آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
 و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...  
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه .
..

نوشته شده در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,ساعت 14:11 توسط nikta|

در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد
....
روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها
لرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانه
شنیدن بود و تپیدن
عشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستی
روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ ,
در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید
تعریف مرد , از عشق , دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,
عشق را به ایثار دل , تفسیر می کرد
مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,
از گرمای با او بودن ,
لذت می برد
و حس می کرد چیزی در درونش متحول می شود
و زن , مدام لبخند می زد ,
و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,
دستهای مرد را در آغوش میکشید
روزهای اول , همیشه زیباست
مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براق
مثل روز اول مدرسه
مثل روز تولد
هر تماسی , پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز
و هر نگاهی , لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاز
زن , مثل بهار شده بود ,
پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگی
و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا
روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم
یا اگر خیلی هم بزرگ بود ,
به چشم هیچکدامشان , نمی آمد
شعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه
.....
روزهای خوب , زود می گذرد
قانون " بودن " همین است
روزهای خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست
کوتاه و زیبا
و روزهای خوب , کم کم , تمام میشد
مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب ترانه های غمگین می خواند
و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود
تکرار و تکرار و تکرار
شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود
و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود
هر چه بود , مثل سرمایی سوزناک و خشک , به زیر پوست عشق , نفوذ کرده بود
و شاید هم , اصلا , عشقی در کار نبود
....
- من هیچوقت عاشق نمی شم
هیچوقت ...
فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه ؟
فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟
نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستم
حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت ؟
فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟
نه به خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی برد
عیبی نداره ... میگذره ,
یه جورایی می سوزم , حتما کیف می کنی نه ؟
میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...
مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را , جستجو می کرد
و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :
- خودت چی ؟
خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در بیاد
حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا
خب چی داری برام بگی ؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟
خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو صدات نیست , انگار دارم با سنگ صحبت می کنم
حرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برم
نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایین
فقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....
که تو هم خوب جوابمو دادی
....
بوق ممتد
مثل یک دیوار آجری بلند است
تا آسمان
انگار که دیوار, آسمان آبی را دو تا می کند
بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی
یعنی , چیزی شبیه فحش های بد ....
...
مرد دست در جیب
با قدی خمیده و چشمانی بی خواب
قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد
و زن , بی پروا , عشقی تازه می خواست
اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت
صدای تازه , گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریست
عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند
انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند
عشق تازه , جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم
مرد نمی توانست
مردها گاهی خیلی سخت می شوند
سخت و بیروح و لایه لایه
و مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,
می شکند ,
ذوب می شود و اینبار به جای شیشه ,
سنگی می شود سخت تر از خارا
....
آدم دلش تنگ می شود
دل آدم هم که تنگ شود , نفسش میگیرد
هوای گذشته ها را می خواهد
حتی شده به یک نفس عمیق
یکسال گذشت
تنهایی همراه مرد بود
و زن , انگار دوباره , واپس زده عشقی چندین باره بود
مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگی
گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند :
- الو ...
صدای زن شکسته و خراشیده است
انگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوری
صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند
آن روزها چقدر خوب بود ها ...
- الو ... بفرمایید
مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد
دلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون
گاهی می شود در یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد
انگار که از همان اول نبوده
مرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد
صدای قلدر و خشن :
- الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....
قلب مرد انگار که , ایستاد
گوشی را کوبید روی تلفن
مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس
و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد
مرد , نحیف و قد خمیده
در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,
با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
....
زن , نشسته بود لبه تخت
شکسته و بیروح
مرد غریبه لباس هایش را پوشید
بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد
- دوستت دارم
صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود
زن خوب گوش سپرد
نه ... این صدا هم تازگی نداشت
این صدا هم تکراری بود
زن , در جستجوی تازه تر شدن ,
اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود
ِ...
رسم است زیبایی ها را می نویسند و
بعد ها افسانه می خوانندش
و نسل به نسل , آدم ها با ولع
تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند
حقیقت را که بنویسی
نه کسی می خواند
نه کسی حفظش می کند
حقیقت , آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان به خاکش بسپارند
تمام .

نوشته شده در دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:,ساعت 22:20 توسط nikta|

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر

 

 

 


 تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››Smiley

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود

نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعت 17:15 توسط nikta|

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت. می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم. چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم. خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.
زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.
فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست. وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز اینکه در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم. اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود. اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم!

خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتما داره دیوانه می شه. اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.
با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال هاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر و بیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم. با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد.
یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند. با صدای آروم گفت: لباس هام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کرد. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.
همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست های اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم. نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام. این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو رو با پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه ...

نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعت 14:31 توسط nikta|
من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!
نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعت 14:20 توسط nikta|

شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد

داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني...

استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...!

و این است فرق عشق و ازدواج ...

استاد گفت: عشق يعني همين...!

شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟

استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش

كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي...

 

 

 

                                           شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت .

 

استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين

درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 برگردم .

 

 

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.

استاد پرسيد: چه آوردي ؟

با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به

اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.

 

نوشته شده در جمعه 22 مهر 1390برچسب:,ساعت 13:48 توسط nikta|


قالب وبلاگ Ainaz