دوسش دارم اما به کی بگم؟

دقیقا یک سال پیش یعنی یک آبان 1389 من با یه پسری آشنا شدم و خیلی زود باهاش دوست شدم.خیلی پسر جذابی بود و زود به دلم نشست و بهش علاقمند شدم.میدونم که برام خیلی زود بود اما من احتیاج به محبت داشتم و دانیال این کار رو برام میکرد.همیشه بهم محبت میکرد و خیلی وقتا هم برام هدیه می خرید.البته دوستی ما 7 ماه طول کشید و 31 اردیبهشت 1390 یعنی روز تولدم و وقتی که دانیال میخواست هدیه تولدم رو بهم بده بهش گفتم که دیگه نمیخوام باهاش دوست باشم آخه شنیده بودم دانیال با اینکه فقط 17 سالش بوده قبل از من با دو سه تا دختر دیگه دوست بوده و به همشون هم محبت میکرده و بعد از یه مدت هم باهاشون تموم میکرده.من از بچگی مغرور بودم و دوست نداشتم کسی بهم بگه دیگه من رو نمیخواد به خاطر همین هم خودم قبل از اینکه دانیال چیزی بگه همه چی رو تموم کردم البته دانیال هم بهم گفت که بی وفام و با احساساتش بازی کردم و حتی یکم هم گریه کرد تا دلم بسوزه و باهاش بمونم اما من قبول نکردم و از اون روز دیگه دانیال رو ندیدم.تو فصل امتحانات نهایی بود و من سه یا چهار تا امتحان رو خراب کردم چون دانیال رو دوست داشتم و برام سخت بود ولی چون امتحانا از درسای حفظی بودن و من هم همیشه 20 بودم معلمام برام 20 رد کردن.بعد از تموم شدن امتحانات وقتم خیلی آزاد شد و خیلی تو فکر می رفتم و گاهی اوقات از اینکه با دانیال تموم کردم پشیمون می شدم اما غرورم بهم اجازه نمی داد باهاش تماس بگیرم.سرم رو با کلاسهای مختلف و گردش و تفریح گرم کردم.اواخر تیر دیگه دانیال رو فراموش کردم.بعضی وقتا بهش فکر میکردم اما دیگه دوسش نداشتم و دوریش عذابم نمیداد.تابستون تموم شد و مدرسه ها شروع شد.از 20 مهر احساس میکردم تو مسیر مدرسه به خونه و بلعکس یکی تعقیبم میکنه.25 مهر وقتی میخواستم برم مدرسه یکی رو گوشیم miss انداخت.چون شماره ناآشنا بود اهمیتی ندادم.وقتی ظهر برگشتم به محض اینکه پا تو خونه گذاشتم یه miss دیگه با همون شماره افتاد.تا آخر شب چند بار miss انداخت و یه بار هم صبر کرد تا جواب بدم اما حرف نزد.فرداش وقتی از مدرسه برگشتم مدام حس میکردم یکی پشت سرم داره میاد و تعقیبم میکنه سریع برگشتم و دانیال رو دیدم.خیلی جا خوردم.دانیال سلام کرد اما من زبونم بند اومده بود.دانیال بی مقدمه گفت میشه باز هم با هم باشیم؟؟با خشم گفتم مزاحمم نشو.بعد به راهم ادامه دادم.دانیال پشت سرم راه افتاد و گفت تو تونستی هفت ماه خاطره رو تو یه روز فراموش کنی اما من نمی تونم.پنج ماه گذشته اما من نتونستم.بعد جلومو گرفت و گفت چطور می تونی اینقدر بی رحم باشی؟؟تو به من قول دادی همیشه باهام باشی اما سر قولت نموندی.مگه قول ندادی هیچوقت تنهام نذاری؟؟اما الآن پنج ماهه که من رو تنها گذاشتی و اصلا هم فکر نکردی که بدون تو چه بلایی سر من میاد.خیلی راحت از کنارم گذشتی و من رو با یه عالمه خاطره تنها گذاشتی.دانیال رو کنار زدم و گفتم سعی کن تو زندگیت به جای مزاحم بودن مفید باشی.بعد از اون دیگه دانیال رو ندیدم تا امروز.چشماش مثل دو تا کاسه خون شده بودند و بدجوری پف کرده بودند.دانیال دیگه داشت بهم التماس میکرد و میگفت آخه مگه من چی برات کم گذاشتم.من که عاشقت بودم و بهت اهمیت میدادم.با اخم نگاش کردم و گفتم خیلی حرف میزنی.برو کنار باید برم خونه.چشماش تر شدن و گفت باشه.هر چی تو بگی.آره اصلا من پر حرفم.هر چی تو بگی هستم.هر کار بگی می کنم.هستی توروخدا،بهت التماس می کنم.دیگه طاقت ندارم.میخوام بازم مال من بشی.

از کنارش رد شدم و گفتم اما من دیگه دوست ندارم آقای مزاحم.وقتی اومدم خونه دیدم کلی اس ام اس عاشقانه برام فرستاده اما من به هیچکدوم جواب ندادم و گوشی رو خاموش کردم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:,ساعت 21:12 توسط nikta|


قالب وبلاگ Ainaz